مینویسم که بمونه برام.

شب یک شنبه بود.خسته ترین ورژن خودم بودم.خوابم میومد،چهار و خرده ای کیلومتر رو بی وقفه با سرعت 6کیلومتر در ساعت دویده بودم و اون روز حتی نهار هم نخورده بودم.عمه برای شام دعوتمون کرده بود.حقیقتا جونی برام نمونده بود که پاشم برم مهمونی!.برای اولین بار،دعوت شام رو رد کردم.به مامان گفتم:من نمیام!اگه عمه پرسید،بگو امتحان داشت(واقعا هم امتحان داشتم).خودم بعدا بهش پی ام میدم و معذرت خواهی میکنم.مامان یکم اصرار کرد که پاشو بیا و خیلی وقته عمه ات رو ندیدی و اینا،ولی بعد که دید گوشم بدهکار نیست یکم غر زد و بعدش رفتن.یه ساعت بعد،تلفن خونه زنگ خورد.مامان بود.گفت:عمه ات میگه تا کوثر نیاد،شام رو نمیکشم.پاشو لباس بپوش بیا!.

وقتی از دکمه ی آیفونشون رو فشار دادم،شوهر عمه ام اومد دم در.مثل همیشه،با لباسای مرتب و پیرهنی که در نگاه اول،خط اتوش به چشم میومد.انتظار نداشتم واقعا! اولین بار بود که اومده بود در رو باز کنه!همیشه آیفون این کار رو براشون انجام میداد.گفت:چرا تعجب؟!بیا تو.

بعد از خوردن شام،همه روی مبل نشسته بودیم.عمه گفت:میدونستم میای.مهلا هم پی حرف مامانش رو گرفت:چه خوب شد که اومدی:)چند تا گل کوچولو گرفتم که میدونستم از دیدنشون ذوق میکنی!بیا بریم نشونت بدم.رفتیم و گلاش رو دیدم!چه قدر تو دل برو و ناز و سبز بودن!:)جلد اول آناکارنینا رو هم ه بود:).بعد که برگشتم مامان رو هم بیارم که گلا رو ببینه،شوهر عمه ام گفت:کوثر وقتی به دنیا اومدی و برای اولین بار بغلت کردم،اولین چیزی که از ذهنم گذشت،این بود که این دختر تا ابد با ماست.از همون بچگی که زبون میریختی و میومدین خونمون،از اینکه بینمون بودی خوشحال بودیم و کیف میکردیم.نمیدونم چیشده که جدیدا اَزَمون فاصله میگیری.بعدش عمه گفت:هر چه قدر هم که بزرگ بشی،برای ما هنوز همون کوثر کوچولوی خودمونی:)

توضیح دادم که تازگیا چه قدر زود خسته میشم و خوابم میگیره.اینکه یه عالمه کتاب هست که هر روز صبح با دیدنشون از خواب بیدار میشم و با نگاه کردن بهشون میخوابم.اینکه دیگه وقت نمیکنم حتی به کلاسام برسم و خیلی چیزای دیگه.

دیر وقت بود که برگشتیم خونه.ولی دیگه خسته نبودم:).بابت این دو سه روز حال خوب تر داشتن،ممنونم عمه،ممنونم شوهر عمه و ممنونم مهلا!:).فکر میکنم اون شب،کار خوبی کردین که یه سری چیزایی که تا حالا بهم نگفته بودین رو گفتین:).


صادق هدایت تو کتاب بوف کور،زن سیاهپوش رو اینجوری توصیف کرده: چشم‌های سیاه درشت سرزنش‌کننده و جذاب،پیشانی بلند،گونه‌های برجسته،چشم‌های مورب ترکمنی،لب های گوشت آلود و لب‌هایی که مثل این است که تازه از یک «بوسهٔ گرم طولانی» جدا شده‌است و موهای سیاه بلند که قسمتی از آن روی شقیقه اش چسبیده بود توی کتاب،نویسنده به قدری زیبایی و افسونگری و اندام اون رو ستوده که نوشته معلوم نیست طرف فرشته است یا انسان.بعد مثلا نوشته که مدت ها منتظر دیدار دوباره اش بوده و هی برای
نمیدونم فرندز رو میبینین/دیدین یا نهتو یکی از قسمت های فرندز(الان چک کردم!قسمت هفتم از فصل دوم) مانیکا،چندلر رو مجبور میکنه که هر روز ورزش کنه.این میشه که عضلات چندلر میگیره و تو یکی از سکانس ها میبینیم که حتی نمیتونه فنجون رو از روی میز بلند کنه و اونقدر آی و وای میکنه که تهش جویی فنجون رو ازش میگیره و میذاره روی میز!( کلیک ) موقع دیدن این قسمت،فکر نمیکردم که یه روز منم با این حجم از گرفتگی عضلات مواجه بشم که نتونم حتی یه قاشق رو بلند کنم!دقیقا سه
دو دسته آدم تو اجتماع داریم که یا ماسک میزنن یا نمیزنن.اونی که توان مالیش میرسه ماسک بخره و نمیزنه،قطعا فاقد شعور اجتماعیه و قطع به یقین مبتلا خواهد شد و کلی آدم دیگه رو هم مبتلا میکنه.اما افرادی هم هستن که توان مالی حتی یک عدد ماسک رو هم ندارن.باورش شاید برای خیلیا سخت باشه اما من هر ماه کلی خانواده میبینم که توان یک عدد،حتی یک عدد نان رو هم ندارن.اینجا وظیفه ی من و شماست که همیشه تو کیفمون ماسک اضافی داشته باشیم و اگه کسی رو دیدیم و احساس کردیم
مَلِک میگفت:از جناب شجریانِ پدر،پرسیدن که:بعد از شما کی میتونه جاتون رو توی موسیقی ایران پر کنه؟! ایشونم جواب دادن:همایون(شجریان)و سینا سرلک کاری به جناب همایون شجریان ندارم که مَلِک در موردش میگفت:همایون میتونست شجریان باشه،اما ترجیح داد معین یا هایده باشهتخصصی هم در موسیقی ندارم و نمیدونم که کارهای همایون شجریان در مسیر درست هستند یا نه و اینکه مَلِک درست گفته یا نه! اما منِ بی سواد در عرصه ی موسیقی،زمانی که سینا سرلک با مهراد جم خوند و سعی کرد
دوران ابتدایی،یه بار قرار شد مجری روز معلم من و یکی از دوستام باشیم.به این شکل که اون متن رو مینوشت و من ویراستاری میکردم و چند تا جمله و فلان اضافه و کم میکردم و با هم به شکل یکی در میون اجراش میکردیم.دو روز قبل از اجرا،دوستم متن رو برام آورد و منم برداشتم آوردمش خونه.جمله بندیش رو اوکی کردم و دو-سه بیت شعر و چند خط متن ادبی بهش اضافه کردم و با یک عالمه ذوق اومدم متن رو برای مامانم بخونم:) آخر پارت اول،یه چیز اینجوری بود که«از فلانی دعوت میکنیم که بیاد و
باورم نمیشه از ساعت 5 عصر تا همین الان دارم زیر لب میخونم: اسمِلی کَت،اسمِلّی کَــــــــت وات آر دِی فیدینگ یووووو؟! اسمِلی کت،اسمِلّی کَــــــــت ایتس نات یور فـــــــــالت! و فقط هم تا اینجاش حفظم و هی همین تیکه رو ریپیت میکنم!-__-

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

طاقت بیار آ2دانلود | دانلود فیلم سوالات استخدامی دیوان محاسبات حسابرس سال ۹۸ دانلود اهنگ جدید سرگرمی و آموزش قایق کاغذی Sport شرکت کشاورزی متین زراعت